Freitag, 14. Februar 2014

!می دانم



آسمان روزی برایت قصه خواهد کرد

آسمان یکروز بارانی

از غلیظ تیره ی شبهای من

تکه یی از یادهایت را

 که در من زندگی می کرد

درد بود

لبخند

اشک

امید و دلتنگی

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد


وقتی

از مسموم وتلخ متن اخبارِ

شبان تیره کابل

اشک می چیدم

وقتی

رویا از میان گریه هایم

مثل پرهای کبوتر های صحرایی

زیر باران

      زیرباران

سوی آزادی سفر می کرد

اضطراب انگشتری بود با نگین ترس

دردستم


من که از نسل شب و از نسل جنگ

از نسل ویرانی خبر دارم

لحظه یی از آرزوهای پر از رنگین کمان شعر

دامن سبزی به تن کردم

لحظه ی دیگر

مخمل شب را

برایم پیرهن کردم

با خیالت دورِ دور از عطر آغوشت

برای دیدگانم

روشنی را بخیه می کردم


عصر

لیوانم پراز یک قهوه ی تلخ خیالت بود

صبح

لبهایم صبور حسرت یک بوسه

از لبهات


من که از نسل شب و از نسل جنگ

از نسل ویرانی خبر دارم

می نوشتم ازتو

برابریشم فردوسی گلبرگها

می نوشتم ازتمام درهمی ها

برهمی های درون دفتر شعرم

خسته ام از نظم ـ از قانون

از هنجار های کهنه در تابوت


آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

وقتی من درخارها

در خاک

در هیاهوی علف زاران

در سکوت بی تویی خاموش خوابیدم

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهد کرد

از تن و دل لرزه های من

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

برای تو

برای تو که دست مهربانت را

میان گیسوان شرقی من کاشتی رفتی

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهد کرد

از تن و دل لرزه های من

که مبادا پنجه های نازنینت را کریه انتحاری

شعله افروزد

پیش از آنروزی که بر تابوت من

یک بوسه بنشانی

پیش از آنروزی که توبر سنگ گور من

نویسی

  آی مردم!

 اینجا تکه ی اندام یک بی خانه

یک بی ماه

بی خورشید

یک دیوانه ی عاشق

با خارها

       درخاک ها

               با علفزاران

                      پیوسته است...


آسمان یکروز

برایت قصه خواهد کرد


آسمان یکروز مرا با خود

بر شانه های زخم زخم

شهر من

        کابل

آسمان یکروز مرا با خود

بردر و دیوار و سقف خانه ات

یکروز ابری ـ سرد و بغض آلود

می بارد...

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen