Sonntag, 30. Juni 2013

درود عزیز خوبم. قدمهات بر دیدگانم که اینجا آمدی، خوشحال می شوم که بازهم مهماندار تو مهربان باشم. 

امروز با شعرهای چند سال پیشم پذیرایت هستم، خوش می شوم اگر دیدگاهات را برایم بنویسی.
 
با مهر
نادیه
 
زـ ن

... و چنین است که شب و زمستان
تفسیر و تجسم هستی من شد
و چنین است
 که معنی هوا را
از گودال جستم
و نفس کشیدم
گرد و خاک را
و گندبوی حقارت را

غریبانه اشک ریختم
و آنگاه
دو حرف
ز
و
ن
را  ترک خورده ی روزگار
برایم معنی کرد


شکستن
و تلخی ی بیداد را
 کف دستانم
آیینه ی ایست  که صورتم رادر آن میتوان دید
و چنان است که
 هنوز
 و
همیشه
 برایم
پرواز رویاییست
وروشنی را جیره میگیرم
بهار
شگفتن
پرواز
برایم آنقدر بیگانه است و دور
که شرق با جنوب
که غرب با شمال
که
آسمان
بامن

2000
 
هان!

چقدر شیرین است
که تمامیت یک جنگل سبز
دم راهت باشد
وقتی از رُستن یک شاخه
غزل میباری
وبه حسرتکده ی  دست  زمین
                                        میکاری

                                                   2001
 

از همیشه


حس آشناییست
لحظه ی عبور شب
از کمرگاه نمناک زمین

حس آشناییست
لمس سیاه ِساده ی دنیایی
در تلخ،  در تداوم خاموشی
لمس بسیط جاده ی سرمایی
در انزوای  ناب ِ همآغوشی

در انزوای  ناب ِ همآغوشی
که با حمایلی نام و ننگ
رفتم بسوی هیچ شدن از هیچ
در تلخ در تداوم خاموشی

در چشم سرد آیینه ها دیدم
شهزاده های مبهم رویا را
بر رخش « نام »
 و دستی پر از « غیرت»

در چشم سرد آیینه ها دیدم
تصویر رعد و شورِ شقاوت را

از ابر و باد صاعقه میبارید
در چشم سرد آیینه ها دیدم
چیزی بنام روشنی ، بنام روز
عاصی و تلخ و تباه و هیچ

در چشم سرد آیینه ها دیدم
تصویر  خواهران عفیفم را
در کوچه های پر خم و پر پیچ ، پیچ پیچ
تصویر  خواهران عفیفم را
بی توشه ی اندیشه ، بی زبان ودهن خالی
خواهران عفیف ِ من
در انتظار حکم ، در انتظار امر و  هدایت 

در چشم سرد آیینه ها دیدم
شهزاده های مبهم رویا را
مغشوش نام و ننگ
در انجماد قله ی تاریکی

در چشم سرد آیینه ها دیدم
تصویر خواهران صبورم را
کز دور تا همیشه
تحریم ، رنج و تلخ اسارت را
بیداد را ، هجوم حقارت را
سرمیگذاشتند
... و سلامی نیز

                                       2003

 

تفسیر


شب چشمانم را
 با دستان پیرش بست
سرمای پنجه هایش
با تکانی برگهای خشک تنم را
بر قامت ترک خورده ی زمین فروریخت

برهنه بودم
برهنه بودم
زخمهای کهنه ی تنم
با بوسه ی نرم نسیم
عطوفت سپیده های سبزستان را
پذیرا شد

قدم گذاشتم
با چشمان بسته
و به  سرعت باد
نا کجا ایرا ـ نا پیدا ایرا

روی ابر ها
در خلوت ستاره گان
غزل هایم را دانه دانه چیدم
بوی اشک میداد

برهنه بودم
تلخ ـ مجروح
حتی شب شاخه گل مهربانی را
سخاوتی چید و بر گیسوان آویخت




آنجا
نه چندان دور
تو بودی بر خوان ملایک
مرا...
مراکه حس غریب لبخند
برلبانم شگفته بود
به تفسیر نشسته بودی
آنجا تو بودی
که برگهای فرسوده ی دیباچه ی تنم را
رو در روی زیباترین عاشقانه های خدا


معنی میکردی
و من ...
و من ترا در آیه های پاکیزه ی هستی

به تلاوت نشستم

آنجا
ایمان درختی شد سبز
در نهایت سرد ترین فصل
در قحط سال رویش
                  وشگفتن

                              
2004





تمنا

کاش روزی گذری  یار از    اینجا میکدی
رقص گلهـــای اکاســی ره تماشــــا میکدی
کتی گلــبوســـه مره جشــن شــکوفا میکدی
آتــــش شـــــعله ور موج تمنــــا   میــکدی

کاش که شــــــوپَرک باغ و بهــــارت بودم
زمرین ســــــمن و دشــــت و دیارت بودم
غزل دیده ی پر شـــــــور شــــرارت بودم
تا مره عطــــر ســـحر شرشر دریا میکدی

کاج ســـــــبز چــمن و افتَــــو گنـــدمزاران
نقــــــره ی بارش باران  شَـــــو گلبــــاران
شـــــاخه ی نســــــترن و ماتَو جمــع یاران
مــره آیینه ی زیبــــــایی فـــــردا  میــکدی


زیر دالان شــــکر لبای مه میچیدی
گل ســـرخ هوس دستای مه میدیدی
چلچراغ دلکم ، صدای مه میشنیدی
چشم دنیای مره روشن رویا میکدی

در چـــراغان نگاهت خوده  پیدا  میکدم
رقـم نام ِ خـــدا در دلــکت  جا   میــکدم
قوغ آتش به کفـــم ، زمــزمه برپا میکدم
اگه اورسی ی دل ته به رخم وا میکدی

                                                 2004
تا درود و دیدار دیگر......................................................................................


Samstag, 1. Juni 2013

افغانستان جهنمی برای کودکان


روز اول ماه جون که برابر می شود به یازدهم خرداد ماه، در سرتاسر جهان روز جهانی کودک تجلیل می شود و در سالهای اخیر با تجلیل این روز همچنان مردم افغانستان نیز کاملآ بیگانه نیستند و در رسانه های این کشور نیز یادی از کودکان می شود.

اما آیا در یک جامعه محدود و محصور به زنجیرهای تاریکی تا چه حدی واقعآ به این جمعیت بزرگ و با ارزش فکر می شود؟

وقتی به دورترها فکر می کنم، آیینه یی بهتر از امروز را در برابر خودم نمی بینم.



از دور ها یادم هست که کوک در افغانستان یعنی آشناترین موجود با زجر و آزار.
کمتر خانواده یی را می شناسم که به کودکان آرامش را هدیه کرده باشند و عشق را... شاید همین خلا هم باشد که بزرگتر ها با عقده و درد خیلی نزدیکتر اند و از عاطفه دور.
... و اما در کنار تمام مصایبی که کودکان افغانستان مواجه با آن اند و بودند، یکی هم پیامد های سیاه جنگ است؛ پیامد هاییکه کودکان را درگران شعله های تند جنگ ساخته است.


اگر در یکسوی افغانستان از کودکان مواد انفجاری می سازند و در نوجوانی آنها را به موجودات انتحاری مبدل می کنند، در مناطق دیگر افغانستان از جسم نازک و مظلوم این کودکان برای مهار ساختن غریزه نامردان وحشی صفت، سوء استفاده می کنند.
این کودکان بی پناه  و ناتوان را در مجالس رقص زنگ پا می بندند و با دهن های باز بوگرفته تمام آینده روشن این کودکان را می بلعند.
به کودکان دختر تجاوز جنسی می کنند و اگر کمی آقایان محترم تر بودند، برای ارضای غریزه خویش وجه دینی می دهند و با عقدی، راه را برای اعمال نحس خویش باز می کنند.
کودکان در افغانستان به فروش می رسند، در کشوریکه داد از غرور و گویا مردانگی و بالاتراز همه مسلمانی می زنند...
کودکان را در کارگاه های خشت سازی به کار می کشند و سفره های رنگین خودرا از عرق این کودکان رنگ و رونقی می دهند.
در نهایت در افغانستان هزاران کودک با انواع و گونه های رنگانگ درد و بی همصدایی آشنا اند، کودکانیکه فردای افغانستان را باید بسازند.

سوال من از بزرگسالان گویا متدین و در بسیاری مواقع وکیل مدافعان خدا اینست که آیا یک لحظه به کودکان و دردهای آنان فکر کرده اید؟

آیا سیلی و لگدی که به کودکان حواله می کنید، چه نوع غریزه یی را در شما آرامش می دهند؟

فکر نمی کنید که اگر امروز هم به انسان شدن آغاز کنید، دیر نخواهد بود؟ و خیلی بهتر از آنست که هیچ انسان نشده، بمیرید.

پس در این روز یکبار به خانه های بی چراغ کودکانی فکر کنید که پدر های شان مثل شما غلامی بیگانه ها را نپذیرفته اند و یا مجال آنرا نداشته اند.

یکبار به کودکانی فکر کنید که هنگام همخوابی و همبستر شدن  با شما چه دردی می کشند؟

به کودکانی فکر کنید که در سرمای سوزان زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان موتر های لندکروزشما را که با خون می دوند، می شویند.


یکبار به آن خدایی فکر کنید که شما وظیفه وکالت اورا دارید و هرآن از زبان خدا حرف می زنید.
به آن خدایی فکر کنید که روزی همه را یکسان خلق کرد.

  امروز از شما موجوداتی بنام مبلغ دین پدید آمد که  با سرکشیدن  جام « الله و اکبر» مست می شوید و از هیچ چنایتی دست برنمی دارید.
امروز روز جهانی کودک است...
 و من به مادرانی می اندیشم که بر گور فرزند داغ داغ ،تکه تکه می شوند...
به مادرانی می اندیشم که نانی برای فرزند ندارند..
به مادری می اندیشم که فرزند کودکش را به عقد خادم دین ووکیل خدا داده؛ و مصیبت دخترکوچکش همه روز هوای دود آلودی می شود و او آنرا با زهر نفس می کشد.

به مادری می اندیشم که فرزند پسرش را زورمندی شباهنگام تا دم صبح رقصانیده است و دم صبح هم پس از اذان ملا از بدن کوچکش کام گرفته و نماز شکرانه به جا کرده است.
به جسم خونین کودکی می اندیشم که شلاق خورده و گرسنه است..

آه! در این روز دردم و یک تکه درد و بغضی سنگین.



کودکان عزیز سرزمین زخمینم، قربان شما.
من دربرابر شما خیلی دست خالی ام؛ ولی هر لحظه لبخند ناز شما برای من هدیه ایست کبریایی.
 تشکر که این کرامت ناب را از تصاویر شما بر می چینم و عبادت من فقط صفای شماست.