Freitag, 10. Februar 2012

ازدور تادور

امشب
فرشته ها،  ستاره و نسیم
در هق هق لحظه های سرد
شکستن را تجربه میکنند
شکستن را با من
با من
که شاعرانه ترین گلبرگ سپیده دمان را
از لبخند مادرم چیده ام
و زیبا ترین تبسم لاله ها
هرروز صبح
در کف دستان پدر من
گل میکرد
با من که عشق ، مهربانی و خدا
همیشه صفای خانه ی ما بود
با من ...
شکستن را تجربه میکنند.

از دیر هاست ...
از دیر ها دلتنگی، سردی و سکوت
در خواب
 در خیال و در تمام لحظه ها
با من اند

امشب
 در نهایت سکوتِ بی نفس کوچه ها
چند تکه آرزو را که در من می تپید
به خاک سپردم

امشب عطر نارنج
حلاوت انار و سخاوت سیب را
در دستمال سیاهی
 که از همیشه به شانه داشتم
گره کردم و به خاک سپردم

امشب سوگواری تا استخوانم خله زد
از دیر هاست
که دنبال هویت گم شده ام بودم
دنبال رگم
دنبال ریشه ام
دنبال خانه ام
 خانه ای که دیوار هاش
از خشت و سنگ عشق بود...
من
دنبال هویت گم شده ی خویشم
وآشیانه های آفتابی ...

کوچه تاریکِ تاریک است
مثل قبرستان در سیه ترین شب سال
کوچه تاریک تاریک است

من!
خسته ی زمستان زده ی تلخ

دلم برای دهکده تنگ است
برای روستای نازنین کوهدامنِ من
برای تاکستان های سبز شمالی
برای عطر گوارای نان و انگور
دلم تنگ است
خانه ی من
خانه ی عشق، خانه ی خورشید
دیر هاست که دگر از من نیست
خانه ی من که با خون دلم
گلبرگ های باغچه اش را
نوازش میکردم

با تار تار گیسوانم
پرده های رنگینش را میدوختم
و پنجره هایش را با پوست تنم
از گرد و خاک پاکیزه میکردم

خانه ی من
خانه ی خورشید...
وقتی انکار می شدم
وقتی وجود مرا تکه تکه میکرد
و همو برای دلم، برای دیده ام
«بابا» و «انا» تحمیل میکرد
وقتی با شقاوت شمشیر
برگ برگـَم میکرد
و مرا
در خانه ی شکست کرده ی «بابا»
زندانی میکرد

دردی جاری یی رگهایم بود
 مثل ویرانه های شهری
شهری پس از زمین لرزه های شب هنگام
وقتی «بابا» غریدن گرفت
«آزادی» جان داد
آزادی در حلقه ی داری جانش را باخت
که «بابا» ساخت
بابای تحمیلی بر من ـ
ـ پدر های هزاران ِ دیگر را سر بُرید
و افتخارش را
برشانه های خمیده ی من   
گذاشت

حتی «تاریخ» هم نگفت که
«بابا» یک تکه جنایت بود
نگفت که شقاوت شمشیرش
چراغ هزاران خانه را کشت

 من ...
با اوراق پوسیده و متعفن
بردوش خمیده ام
دنبال هویت گم شده ام سرگردانم
سرگردان
در کوچه های بی انتهای تاریک
در کوچه های غبار آلود و سرد
که بوی پوسیدگی اجساد از آن جاری است

نگاه میکنم
همسایه ام را که پرچم افتخارش را
به تنش می پیچد...
من
 با کوله بارِمتعفن
و پشت خمیده
دنبال هویت گم شده ی خویش
سرگردانم

در کوله بار من
سنگهای گران قیمت تقلب
و استخوانهای پوک افتخار دروغین

در کوله بار من
سر های بریده و چراغهای شکسته
دهان های بسته ی بسته
و رشته های گسسته است

از کوله بار من تاریخ غرور دروغین
کوچه را نفس گیر کرده است

من...
سرگردان هویت گم شده ی خویشم

                 .....
دیشب مادرم که لهجه ی خدا را دارد
به من فرمان داد که
امید را از قفس آزاد کنم
پرنده خوشبال و پر امید را
تا از دور ها ستاره بیاورد

امید را
که شاخه های درخت بلند آزادی را
به جشن فرا خوانـَد
و نفس کوچه را تازه کند
مادرم که لهجه ی خدا را دارد
اما
من به لحظه های می اندیشم
 که انکار میشدم
که پدر مرا به دار میکشیدند
که رنگها را بار دیگر برای من
برای فرزند من تفسیر میکردند
و آزادی را به دار میکشیدند
به گلوله می بستند

آه!
 تاریخ
دروغگوی هزار سر
بمن نگفت که «بابا» یک تکه جنایت بود
او که شقاوت شمشیرش
چراغ هزاران خانه را کشت

من دنبال هویت گمشده ام
در کوچه های تاریک
 در کوچه های غبار آلود
در کوچه های متعفن

با تنها ستاره ی باور
دنبال هویت خویشم
که مولانای بزرگ تفسیرش میکرد
فردوسی رنگش داد
رابعه چراغش بود
و عاصی نام کوه بلند استقامتش
در رگه های هندوکش
در طلایه های زرین دامنِ آمو
و در پیشانی بلند شمامه و سلسال
معنی یی من بود
و هست

معنی هویت من ...

و من میدانم که از همیشه تا دور هستم
هستم

            هستم

                     و هستم...


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen